از كلمات لغويان استفاده مىشود كه معناى اصلى «وحى» انتقال پنهانى است؛ همانگونه كه در اصطلاح، تفهيم اختصاصى احكام و معارف از جانب خدا بر بندگان خاص خويش براى هدايت مردم است، كه مخصوص انبيا عليهمالسلام مىباشد.
كلام» هم در لغت، اصوات پى در پى و داراى معناست، ولى «كلام الهى» لفظى و مانند كلام آدميان نيست؛ چرا كه خداوند داراى شكل و هيأت و اعضا و جوارح نيست و قايم بر هوا يا اجسام ديگر نمىباشد، اگرچه ممكن است جسمى تجلّى گاه كلام خدا باشد.
كلام خداوند نفسى هم نيست، زيرا غير از علم چيز ديگرى به نام كلام نفسى منشأ كلام نخواهد بود.
مىتوان ادعا كرد كه تكلّم الهى (سخن گفتن) از صفات فعل است، اما كلام الهى در مواردى كه پيامبران مورد خطابند، همان حقايق و معارف الهى است كه بر قلب آنها القا مىشود و از طريق علم حضورى قابل درك است.
البته حقيقت كلام الهى (وحى رسالى) براى ما قابل درك نيست؛ زيرا اختصاص به انبيا دارد، اگرچه با دلايل و براهين قاطع به وجود آن مىتوان پى برد.
دانشمندان علم لغت براى واژه «وحى» كاربردهاى متعددى، مانند نوشته، پيام، الهام، سرعت و كلام پنهان، بيان كردهاند،(1) اما همانگونه كه ابن فارس و بعضى ديگر از لغويان گفتهاند، معناى اوليه وحى انتقال پنهانى مطلب است و اين معنا در تمام كاربردهاى آن لحاظ شده.(2) همان سان كه در قرآن، كلمه «وحى» در موارد متعددى، مانند «وحى غريزى» (نمل: 68ـ67)، وحى به معناى «اشاره» (مريم: 10ـ11)، وحى به معناى «الهام» (قصص: 7) و «وحى رسالى» (شورى: 51) به كار رفته است و در همه اين موارد، مسأله پنهان بودن مطلب وجود دارد.
«وحى» در اصطلاح اسلامى، عبارت است از: تفهيم اختصاصى احكام و معارف از جانب خدا بر بندگان خاص خود براى هدايت مردم. چنين وحىاى ويژه انبياى الهى عليهمالسلام است.
مرحوم علّامه طباطبايى در اين زمينه مىفرمايد:
در ادبيات دينى در اسلام، چنين مقرّر شده است كه وحى جز بر تكلّم خدا با پيامبرانش اطلاق نشود.(3)
«كلام» در لغت، عبارت است از: اصواتى پى در پى كه در بردارنده معنا و مفهومى است.(4) اين واژه داراى دو ريشه و اصل است كه يكى از آنها دلالت بر «بيان و نطق انتقال دهنده» مىكند.(5)
روشن است كه چنين كلامى در ظرف جامعه محقق مىشود و نياز به مخاطب دارد. مرحوم علّامه طباطبائى در اين زمينه مىنويسند: كلام ـ يعنى تفهيم ما فى الضمير به وسيله اصوات تركيبشده ـ فقط در ظرف اجتماع ميسوراست، و الاّ اگر انسانى به تنهايى زندگى كند، به طورى كه هيچكس با او نباشد، كلام هم معنا نخواهد داشت؛ چرا كه تكلّم براى تفهيم و تفهّم است و چنين امرى فقط در جامعه رخ مىدهد.(6)
اگرچه «كلام الهى» در لغت به معناى اصوات و حروف پى در پى و حامل معنا و مفهومى براى مخاطب است، ولى معناى كلام منحصر به همين نمىشود، بلكه مىتوان گفت: «كلام» عبارت است از: ابراز و اظهار افكار و منوياتى كه در باطن وجود دارند، به هر وسيلهاى كه ممكن باشد(7) و بلكه هرچيزى را نيز كه علامت و نشانه شىء ديگرى باشد و دلالت بر وجود آن كند، مىتوان «كلام» ناميد. البته بايد گفت: در همه مصاديق كلام، مسأله فهماندن معنا به مخاطب وجود خواهد داشت و اين ويژگى كلام است. كلمه نيز چنين معنايى دارد: لفظى كه از حروفى تشكيل گشته و داراى معنا باشد.(8)
بنابراين، اگر كلام را «كلام» يا كلمه را «كلمه» مىگويند، به اين لحاظ است كه حاكى و كاشف از وجود معنايى مىباشد. و هيچ لزومى ندارد كه آن دو از حروف و تركيبات كلامى متشكّل باشند.
در قرآن نيز شواهدى براين مدعا داريم؛ مثلاً، خداى متعال وجود حضرت عيسى عليهالسلام را «كلمه خود» مىداند: «انّما المسيح عيسى بن مريمَ رسولَ الله و كلمته القاها الى مريم.» (نساء: 171) و يا مىفرمايد: «اذ قالت الملائكةُ يا مريمُ انّ اللّهَ يبشرّك بكلمةٍ منه اسمه المسيحُ عيسى بن مريم.» (آل عمران: 45)
دليل آن هم ممكن است اين باشد كه وجود مبارك آن حضرت به اذن خدا بدون پدر متولّد شد كه موجودى بسيار گرانقدر و با عظمت و نشانگر وجود و عظمت خدا بود. از اينرو، «كلمة الله» بر او اطلاق مىشود.
همينطور قرآن همه مخلوقات خدا و موجودات آفرينش را به عنوان كلمه خدا تلقّى مىكند؛ زيرا بر وجود و عظمت و جلالت خدا دلالت مىكنند: «قل لو كانَ البحر مدادا لكلمات ربّي لنفدَ البحرُ قبل ان تنفد كلماتُ ربّي ولو جئنا بمثله مددا.» (كهف: 109)
در آيه 27 «لقمان» نيز همين مضمون آمده است.
و في كلِّ شىءٍ له آيةٌ××× تدلُّ على انّه واحدٌ
كلام خدا نيز به هر نحوى باشد، چنين است؛ يعنى حامل و دربردارنده معنا و مقصود الهى و كاشف از غيب و نهان.
اگر خدا با حضرت موسى عليهالسلام (نساء: 144 / اعراف: 143) و يا با بعضى از پيامبرانش (بقره: 253) تكلّم مىكند، به همين معناست؛ يعنى سخن او با آن بزرگان كاشف از حقايق و معارفى است كه در پشت پرده غيبت مستور بودند. و باز مىبينيم وحى الهى هم همين معنا را مىرساند؛ يعنى چيزى كه نهان را آشكار كرده و حقايق و معارف الهى را براى پيامبران و مردم كشف مىكند.
بعضى از آيات اين معنا را مىرسانند كه قرآن بر پيامبر وحى شده است:
ـ «و اوحىِ الىَّ هذا القرآنُ لاُنذركم به و مَن بلَغ»؛ (انعام: 19)
ـ «و كذلكَ اوحينا اليكَ قرآنا عربيّا لتنذر اُمَّ القُرى و من حولَها»؛ (شورى: 7)
ـ «لا تعجل بالقرآنِ من قبلِ ان يقضى اليكَ وحيُه»؛ (طه: 114)
ـ «و اتلُ ما اوحىَ اليكَ مِن كتابِ ربِّكَ»؛ (كهف: 27)
از سوى ديگر، قرآن خود را كلام الهى مىشمرد؛ آيه ذيل دالّ بر آن است:
«و اِن احدٌ من المشركينَ استجاركَ فاجرهُ حتّى يسمعَ كلام اللّهِ» (توبه: 6)
علّامه طباطبائى قدسسره در مورد تفسير كلام الله در ذيل آيه شريفه مىنويسند: «انّ المراد بكلام اللّه مطلقُ آيات القرآنِ الكريم. نعم، يتقيّد بما ينفع المستجير مِن الآيات الّتى توضّح له اصولَ المعارفِ الالهيّةِ و معالم الدّين و الجواب عمّا يختلجُ في صدره من الشبهات كلُّ ذلك بدلالة المقام و السياق.»(9)
از مجموع اين دو دسته از آيات، نتيجه مىگيريم كه قرآن، كه خود از طريق وحى الهى بر پيامبر نازل شده، همان كلام الهى است. همانگونه كه ذكر شد، در بعضى آيات، واژه «كلام الله» بر قرآن اطلاق شده است.
قبلاً در مورد معنا و مفهوم كلام مطالبى گفته شد. در اينجا سؤالى مطرح است و آن اينكه كيفيت كلام الهى چگونه است؟ به عبارت ديگر، خداى تعالى چگونه با بندگانش تكلّم مىكند؟ در اينجا، نظريات گوناگونى مطرح است كه اهمّ آنها عبارتند از:(10)
عدهاى از اماميّه و نيز معتزله قايل به لفظى بودن كلام خدا هستند و مىگويند: كلام الهى اصوات و حروف(11) قايم به هوا يا اجسام مىباشد؛ يعنى در واقع، كلام كيفيتى براى هواست و معمولاً حروف در اثر تموّج هوا ايجاد مىشوند و كلمات و عبارات از آنها به وجود مىآيند. اين كلمات رموز و علايم و نشانههايى از معارف و حقايق موجود در لوح محفوظ هستند و خدا به وسيله اين حروف و عبارات مقاصد خود را به پيامبرانش مىفهماند.(12)
دليل: مرحوم شيخ مفيد قدسسره در اين زمينه مىگويد: خداوند برتر از آن است كه شبيه مخلوقاتش و داراى هيأت و كيفيت باشد و يا در اوهام و اذهان وارد گردد. داراى زمان و مكان هم نيست.
از سوى ديگر، امر و نهى الهى براى حجج و سفراى الهى هم ثابت و هم معقول است، به گونهاى كه اولياى خدا از كيفيت آن آگاهى دارند و بر آنها مشتبه و پوشيده نيست. بدينسان، خداوند كلامش را در محلى همانند هوا و ديگر اجسام ايجاد كرده و مخاطبان شايسته (پيامبران) را مورد خطاب قرار مىدهد و آنها را راهنمايى مىكند كه اين كلام اوست.(13)
مرحوم لاهيجى نيز مىگويد: كلام الهى در واقع قايم به ذات الهى نيست، بلكه قايم به هواست؛ چرا كه كلام از جنس اعراض است.(14) شبيه همين ادعا و دليل را معتزله نيز دارند.(15)
نقد و بررسى: با توجه به آنچه در معناى «وحى» گذشت، چنين معنايى براى كلام الهى بعيد به نظر مىرسد؛ زيرا:
1. طبق اين معنا، يكى از امورى كه در معناى وحى اخذ شده ـ يعنى «پنهان بودن» آن ـ ناديده انگاشته شده است؛ چرا كه معنايى همچون ايجاد صوت در هوا يا اجسام ديگر با پنهان بودن آن منافات دارد.
2. اين معنا با سريع بودن، كه از ديگر امورى است كه در معناى «وحى» اخذ شده است، سازگارى ندارد.
3. به دليل آن كه وحى از بالاترين مراتب علم حضورى است و نزول حقايق الهى از طريق وحى نزولى حقيقى و معنوى است و نه اعتبارى و مادى، پس نمىتوان قايل شد كه وحى الهى از طريق ايجاد صوت در اجسام محقق مىشود:
ـ «قل من كانَ عدوّا لجبريلَ فانّهُ نزّله على قلبكَ باذنِ اللّهِ»؛ (بقره: 97)
ـ «نزل به الرّوح الامينُ على قلبك لتكونَ من المنذرين.» (شعراء: 4ـ193)
4. اگر قايل به چنين معنايى شويم، آيا لازمه آن اين نيست كه وحى نوعى معرفت حصولى باشد؟ و اگر حصولى باشد، آيا مىتوان گفت: پيامبر صلىاللهعليهوآله در تلقّى آن دچار اشتباه نشده است؟ (در حالىكه مىدانيم امكان خطا و اشتباه در حواس پنجگانه وجود دارد و قابل اعتماد نيستند و لازمه منطقى علم حصولى امكان اشتباه و خطا در آن است و نمىتوان براى آن استثنا قايل شد؛ يعنى اين امر ذاتى علم حصولى است.)
5. اگر چنين باشد، بايد ديگران هم بتوانند كلام الهى را استماع كنند و مسأله لياقت و شايستگى براى مقام رسالت مطرح نباشد، در حالىكه «اللّهُ اعلمُ حيثُ يجعل رسالته» (انعام: 124)؛ «عالمُ الغيبِ فلا يظهر على غيبه احدا الاّ من ارتضى من رسولٍ» (جن: 26)
حاصل آنكه «اگر تكلّم خدا به وسيله همين اصوات و حروف و تركيبات كلامى معمول و متعارف انسانها باشد و در مورد وحى هم همين اصوات و حروف به گوش پيامبر برسد، طبعا بايد افرادى ديگر كه به هنگام وحى حضور دارند نيز آنها را بشنوند و به وحى الهى آشنا گردند، در صورتىكه به شهادت تاريخ چنين نبوده است. خانواده پيامبر و بسيارى از اصحاب به هنگام وحى حضور داشتند و حتى دگرگونى و تغيير احوال آن حضرت و آثار و علايم وحى را مشاهده مىنمودند، اما نه فرشته وحى را مشاهده مىكردند، نه سخنان او را مىشنيدند.»(16)
عايشه گويد: «هر آينه آن حضرت را در روزهاى سرد و سرماى شديد مىديدم كه وحى بر ايشان نازل مىشد و دوباره وحى منقطع مىگشت، در حالىكه عرق فراوانى بر پيشانى داشتند.»(17)
مرحوم علّامه مجلسى مىگويد: در حديثى مقبول آمده است: هنگامى كه آن حضرت سوار بر ناقه خود بودند، بر ايشان وحى نازل شد. ناقه (مثل اينكه احساس سنگينى كند) فرو خوابيده، سينه خود را بر زمين چسباند و جلوى گردنش را روى زمين قرار داد.(18)
امثال اين روايات همگى دلالت بر دگرگونى حالات پيامبر به هنگام وحى دارند، ولى در هيچ جايى از تاريخ نقل نشده كه حاضران در محضر رسول اكرم صلىاللهعليهوآله صداى وحى را شنيده يا درك كرده باشند. و اگر در خطبه 192 نهجالبلاغه آمده است كه پيامبر صلىاللهعليهوآله به امام على عليهالسلام فرمودند: «تو مىشنوى آنچه را من مىشنوم و مىبينى آنچه را من مىبينم، ولى تو پيامبر نيستى»، به دليل مقام والاى حضرت على عليهالسلام است، تا جايى كه او نفس پيامبر و داراى بالاترين مراتب كمال است، و اين با آنچه گفته شد، منافاتى ندارد.
اشاعره مىگويند: كلام خداوند در واقع، «كلام نفسى» است؛ يعنى اين الفاظ و عبارات و تركيبات كلامى از باطن ذات سرچشمه مىگيرند و در واقع، به صورت بسيط موجودند، اگرچه به صورت امر ونهى و استفهام و تمنّى متمايز از يكديگر و در قالب الفاظ بيان مىشوند. وحى قرآنى نيز چنين است. پس كلام الهى از جنس اصوات و حروف و عبارات نيست، بلكه معنايى قايم به ذات الهى و قديم است و عبارات و حروف همگى رمز و نشانه آن حقيقت مخفى و غيرمحسوس هستند.(19)
البته آنها اعتراف دارند كه ساير فرق مسلمانان در اين نظر با ايشان مخالفند. از اينرو، مىگويند: «... و خالفنا فى ذلكَ جميع الفرق و زعموا انّه لا معنى للكلام الاّ المنتظم من الحروفِ المسموعة الدّالةِ على المعانى المقصودة و انّ الكلام النفسىّ غير معقولٍ.»(20)
دليل: 1. خدا متكلّم است و اين صفت، مانند علم و قدرت و حيات، براى خدا ازلى است؛ زيرا در جاى خود ثابت شده كه خداى تعالى ملك و فرمانرواى عالم است و كسى كه چنين است، بايد داراى امر و نهى باشد. پس خداوند داراى امر و نهى است و چون ذات او قديم است، امر و نهى نيز يا بايد قديم باشند و يا حادث. اگر گفته شود حادث هستند، يا بايد گفت در ذات حادث شدهاند و يا اينكه در غير ذات ايجاد شدهاند و يا اصلاً محلى براى حدوث نداشتهاند. ولى ما مىگوييم: امكان ندارد چيزى در ذات حاصل شود؛ چرا كه ذات محل حوادث نيست و همينطور اگر در محلى ديگر حادث شود، آنگاه همان محل متكلّم است، نه خدا. و اينكه محلّى هم نداشته باشد، باز هم محال و غيرمعقول است. پس نتيجه مىگيريم كه كلام الهى قديم و صفتى قايم به ذات است.(21)
2. شكى نيست كه خدا متكلّم است. حال منشأ كلام چيست؟ علم نمىتواند باشد؛ زيرا انسان گاهى از چيزى خبر مىدهد، در حالىكه مىداند خلاف واقع است، يا شك در صحّت آن دارد. اراده و كراهت هم نمىتواند باشد؛ زيرا انسان گاهى به چيزى امر يا از چيزى نهى مىكند، بدون اينكه اراده جدّى بر انجام كارى يا كراهت و تنفّر جدّى بر عدم انجام آن داشته باشد. پس امر و نهى ناشى از اراده و كراهت هم نيستند. بنابراين، بايد چيز ديگرى باشد كه منشأ كلام لفظى، يعنى اخبار يا اوامر و نواهى، باشد و آن «كلام نفسى» است.(22)
نقد و بررسى: اين كلام اشاعره به هيچ وجه قابل قبول نيست: زيرا:
1. غير از علم چيز ديگرى به نام «كلام نفسى» وجود ندارد تا سبب شكلگيرى و ترتيب و تنظيم اصوات و حروف گردد، بلكه تنها علم الهى است كه موجب پيدايش عبارات و الفاظ و تركيبات كلامى مىشود و از اينرو، خداى تعالى قرآن را نشأت گرفته از علم خود مىداند و نه چيزى ديگر:
«اَم يقولونَ افتراهُ قُل فأتوا بعشرِ سورٍ مثله مفترياتٍ و ادعوا من استطعتم من دونِ اللّهِ ان كنتُم صادقين فاِن لم يستجيبوُا لكم فاعلموا انّما اُنزل بعِلمِ اللّهِ.» (هود: 13ـ14)
2. دليل اول آنها (كه طبق آن خواستند ثابت كنند متكلّم كسى است كه كلامش قايم به ذاتش باشد و خدا نيز چنين است، پس كلام او هم مانند ذات قديم است؛ چرا كه در معرض حوادث واقع نمىشود. پس از اين طريق كلام نفسى ثابت مىشود) غيرقابل قبول است؛ زيرا «تكلّم» از صفات فعل است و اسناد آن به خدا اسنادى صدورى است، نه عروضى؛ يعنى همانگونه كه آسمانها و زمين فعل خدايند، يا اماته و احيا، رزق دادن و خلق كردن، همه فعل خدا هستند، «تكلّم» هم فعلى از افعال الهى است؛ پس از مقايسه بين خدا و آفريدههاى او، ذهن انسان نوعى نسبت و رابطه بين خدا و آفريدهاش لحاظ كرده، مفهومى قايم به طرفين انتزاع مىكند و تا مادامى كه خداوند چنين افعالى نداشته باشد، متّصف به چنين اوصافى نخواهد شد. پس چنين صفاتى غير از صفات ذات (مانند: علم، قدرت و حيات) هستند، بلكه صفات فعلند.
در مورد تكلّم هم مىگوييم: چون براى انجام آن بايد مخاطبى وجود داشته باشد كه به هر نحوى مقصود متكلّم را دريافت كند، آنگاه اين مفهوم (تكلّم) از رابطه بين خدا، كه معارف و حقايقى را براى مخاطبى آشكار مىكند، با آن مخاطب كه آن معارف را دريافت مىكند، انتزاع مىشود.
امام على عليهالسلام در اينباره مىفرمايند: «... يقولُ ولا يلفظ و يحفظ و لا يتحفّظ و يريد و لا يضمر يحبُّ و يرضى من غير رقّةٍ و يبغض و يغضب من غير مشقّةٍ يقول لمن اراد كونه: "كن فيكونُ"، لا بصوتٍ يقرأ و لابنداءٍ يسمع و انّما كلامة ـ سبحانه ـ فعل منه انشأه و مثّله»؛
سخن مىگويد نه با به كارگرفتن الفاظ در بيان، حفظ مىكند نه با رنج به خاطر سپردن، مىخواهد نه با به كارگيرى انديشه، دوست دارد و خشنود مىشود نه از راه دلسوزى، دشمن مىدارد و به خشم مىآيد نه از روى رنج و نگرانى، به هرچه اراده كند، مىفرمايد: "باش پديد مىآيد"، نه با صوتى كه در گوشها نشيند و نه فريادى كه شنيده شود، بلكه سخن خداى سبحان همان كارى است كه انجام مىدهد.(23)
همانگونه كه ملاحظه مىشود، امام على عليهالسلام طبق اين روايت، كلام خدا را فعل خدا مىداند. همين مسأله (صفت فعل بودن تكلّم) را مىتوان از روايتى ديگر نيز استفاده كرد:
ابىبصير از امام صادق عليهالسلام نقل كرده است كه فرمودند: خداوند پيوسته عالم بود، در حالىكه هيچ معلومى وجود نداشت، و پيوسته قادر بود در حالىكه هيچ مقدورى نبود. ابوبصير مىگويد: عرض كردم: فدايت گردم! آيا خداوند پيوسته متكلّم هم بود؟ حضرت فرمودند: كلام امرى حادث است. خداى ـ عزّوجل ـ وجود داشت، در حالىكه متكلم نبود، آنگاه كلام را خلق كرد.(24)
اين روايات به خوبى دلالت دارند كه كلام خدا حادث است، و اطلاق آن شامل وحى (وحى رسالى) نيز مىشود. از سوى ديگر، امام هادى عليهالسلام ضمن اشاره به كلام خدا بودن قرآن، به اصحاب خود توصيه مىفرمايند كه مبادا نامى از پيش خود بر آن بگذارند و مىفرمايند: هيچكس غير از خدا آفريننده نخواهد بود و ما سواى خدا همه مخلوقند و همه قرآن كلام خداوند است. مبادا (از پيش خود) نامى روى قرآن بگذارى كه از گمراهان شوى!(25)
بله، مىتوان گفت: تكلّم گاهى به معناى «قدرت بر سخن گفتن» و گاهى به معناى «سخن گفتن» است. در صورت اول، صفت ذاتى و قايم به ذات است، كه در اين صورت قدرت منشأ تكلم است، نه خود تكلّم و ظاهر تكلّم الهى، چه در بيان عرفى و اصطلاحى و چه در كاربردهاى قرآنى، تكلّم و سخن گفتن است، نه قدرت بر آن. پس تكلم به معناى سخن گفتن است و چنين امرى صفت فعل است و حادث.
3. دليل ديگر آنها (كه گاهى انسان از چيزى خبر مىدهد، در حالىكه مىداند خلاف واقع است يا در صحت آن، شك دارد، پس علم منشأ كلام نيست) هم مخدوش است؛ زيرا اين خبر دادن در واقع، خبر از تصورى است كه انسان قبلاً در ذهن خود داشته، سپس آن را به صورت تركيبات كلامى در لفظ جارى مىكند.
مرحوم علّامه حلّى درباره اين سخن اشاعره (كلام نفسى) مىگويد: «آيا اين غير از جهلى بزرگ چيزى ديگرى مىتواند باشد؟ چرا كه اين مسألهاى بديهى است كه پيش از هر تصديقى تصورى وجود دارد.»(26)
4. حصر منشأ كلام در اراده و كراهت و امثال آن عقلى نيست، بلكه مىتوان منشأ ديگرى براى آن قرار داد. و اينكه اشاعره گفتند: «گاهى انسان امر به چيزى يا نهى از چيز ديگرى مىكند، بدون اينكه نسبت به انجام آن اراده جدى يا كراهت از عدم انجام كار داشته باشد و از اينرو، منشأ اين امر و نهى چيزى ديگرى به نام كلام نفسى است» سخنى غيرمعقول مىباشد؛ زيرا علم به اين مسأله كه الفاظ و تركيبات كلامى دلالت بر فلان مطلب مىكند و علم به اينكه مصالحى بر ايجاد اين كلمات و الفاظ و عباراتى اين چنينى مترتّب است (مانند امتحان)، خود منشأ ايجاد كلام مىشود و نه چيزى ديگرى به نام «كلام نفسى»، پس باز هم علم منشأ كلام است.
حاصل آنكه «انسان در باطن ذات خود، به اشيايى علم دارد، به مطلوبات و مبغوضات و مصالح و مفاسد خود آگاه است، و بر مقاصد درونى خود و چگونگى تفهيم آنها به ديگران و دلالت الفاظ و كلمات و نحوه ايجاد آنها ـ يعنى تكلّم ـ كاملاً آگاهى دارد و همين منشأ تكلّم و ايجاد الفاظ و كلمات خواهد شد، حتى در مورد اخبار به چيزى كه علم بدان ندارد، به دلالت الفاظ و كيفيت ايجاد مصالحى كه در اين عمل وجود دارد. و همچنين در مورد امر به چيزى كه اراده جدّى عمل به آن را ندارد باز هم همين علم به دلالت الفاظ و كيفيت ايجاد و مصالح آن نيز وجود دارد. بنابراين، در مورد تكلّم نياز به چيز ديگرى جز علم نداريم تا «كلام نفسى» ناميده شود؛ هرچه هست همان علم است، و همان علم درونى منشأ صدور كلام لفظى خواهد شد.»(27)
به طور كلى اين نظريه اشاعره را با يك جمله مىتوان پاسخ داد و آن اينكه «هيچ دليل قانع كنندهاى بر اين ادعايتان نداريد» و از اين منظر است كه قاضى عبدالجبّار معتزلى در ردّ نظريه آنها مىگويد: «اعتقاد به اين مسأله، كه كلام خدا معنايى قايم به ذات است (كلام نفسى)، به معناى ورود در وادى جهالت است؛ زيرا اثبات چنين امرى نه معقول است و نه راهى براى كشف آن وجود دارد. و اثبات كردن چيزى كه هيچ راهى براى پى بردن به وجود آن نيست، به معناى باز شدن ابواب جهالت است و موجب مىشود كه انسان قايل شود كه هر امر محالى ممكن خواهد بود. اين مطلب همانند آن است كه گفته شود: يك سلسله معانى هستند كه راهى براى پى بردن به وجود آنها نيست، يا اينكه بدن ميت داراى حيات و قدرت و شهوت هست، ولى راهى براى پى بردن به آنها نيست، و كسى كه به اين مرحله برسد، به نهايت جهالت رسيده است.»(28)
مطالب گذشته تا حدى ديدگاه مقبول را روشن ساخت، ولى براى روشنتر شدن مسأله، به تبيين ديدگاه صحيح و دلايل آن مىپردازيم:
تكلّم خدا با بعضى از بندگانش نه به معناى كلام نفسى است (آنگونه كه اشاعره گفتند) و نه به معناى كلام لفظى (بدان سان كه معتزله و عدهاى از اماميه قايلند)، بلكه تكلّم خدا با پيامبرانش از طريق علم حضورى و القاى در قلب محقق مىشود؛ زيرا خداى تعالى جسم نيست تا كلام او همانند كلام آدميان باشد.
«كلام الهى هرگز مانند كلام آدميان نيست تا صوتى در حنجره ايجاد گشته، در حالىكه بر مخارج حروف تكيه كرده، از دهان خارج شود و دلالتهاى آن بر معنا اعتبارى و وضعى باشد؛ چرا كه شأن خداى تعالى اجل و منزّهتر از آن است كه با دستگاههاى جسمانى تجهيز شود، يا اينكه با دعاوى وهمى و اعتبارى كمالى پيدا كند، در حالىكه مىدانيم: "ليس كمثله شىء" اما خداى متعال در آيه شريفه «و ما كان لبشرٍ آن يُكلّمهُ اللّهُ الاّ وحيا اَو من وراءِ حجابٍ او يُرسلَ رسولاً فيوحِىَ باذنهِ ما يشاءُ انّه حكيمٌ عليمٌ» (شورى: 51) حقيقت تكليم را براى شأن و فعل خود (= كلام) اثبات كرده است، اگرچه معناى عادى و معهود تكلّم آنگونه كه بين افراد جريان دارد از آن نفى شده است. پس صحيح است كه كلام الهى آن تعريف اعتبارى و معهود بين مردم را ندارد، ولى خواص و آثار آن را دارد؛ يعنى كلام الهى عبارت است از: آنچه كه معناى مقصود الهى را براى پيامبر كشف مىكند.»(29)
روايت ذيل هم به خوبى دلالت مىكند كه تكلّم الهى همانند تكلّم مخلوقات با يكديگر نيست؛ زيرا «ليس كمثله شىء.» (شورى: 11)
صفوان مىگويد: ابوقرّه محدّث از امام رضا عليهالسلام سؤال كرد: خدا مرا فدايت كند! از كلام خدا به موسى به من خبر دهيد (كه چگونه خدا با آن حضرت تكلم كرد؟) فرمودند: خدا بهتر مىداند كه به چه زبانى با او سخن گفته؛ سريانى يا عبرانى.
آنگاه ابوقرّه زبان خود را گرفته، به حضرت عرض كرد: همانا منظور من اين است كه آيا خدا با اين زبان با موسى تكلّم كرد؟ حضرت عليهالسلام فرمودند: خداوند منزّه است از آنچه تو مىگويى و پناه بر خدا از اينكه به مخلوقاتش شبيه باشد يا همانند آنان تكلّم كند، اما هيچ چيزى مثل خداى تبارك و تعالى نيست و قايل و فاعلى همانند او وجود ندارد.
عرض كرد: پس چگونه خداوند تكلّم مىكند؟ فرمود: كلام خالق نسبت به مخلوق همانند كلام مخلوق نسبت به مخلوق (ديگر) نيست؛ (چرا كه) خداوند به وسيله دهان و زبان سخن نمىگويد، بلكه مىفرمايد: «كن» (موجود شو) بنابراين، به خواست و مشيت الهى، اوامر و نواهى او نسبت به حضرت موسى تحقق پيدا كرد، بدون اينكه تردّدى در ذات باشد.(30)
دليل: دليل بر چنين ادعايى آيات شريفهاى است كه در ردّ نظريه معتزله ذكر شدند؛ آياتى كه نشان مىدهند كلام خدا (قرآن) از مقوله الفاظ نبوده، بلكه نزول بر قلب است، و مىدانيم كه انواع كلامهاى الهى (وحى رسالى) خواه از طريق رؤياهاى صادقه باشد يا نزول جبرئيل بر پيامبر يا بدون واسطه از جانب خدا، هيچيك از مقوله الفاظ نيستند (و بحث ما هم مربوط به همين قسم از كلام الهى است كه درك آن حضورى است.) به هر حال، آياتى از قرآن مىفرمايند:
ـ «نزل، به الرّوحُ الامينُ على قلبكَ لتكونَ من المنذرين»؛ (شعراء: 193)
ـ «قُل من كان عدّوا لحبريل فانّه نزّلهُ على قلبك باذنِ اللّه.» (بقره: 97)
و چيزى هم كه از بالاترين مراتب علم حضورى است (قرآن)، هرگز نمىتواند قايم به هوا يا اجسام ديگر باشد و اصوات قايم به هوا، يعنى تركيبات و عبارات و كلام لفظى، به پيامبر منتقل شوند.
البته ما منكر اين قسمت از كلمات معتزله و بعضى از علماى بزرگ اماميه نيستيم كه طبق برخى آيات و روايات، خداى متعالى در هوا يا بعض اجسام ممكن است ايجاد صوت كند، ولى چنين هم نيست كه كلام الهى قايم به هوا يا اجسام ديگر باشد؛ زيرا در اين صورت، ديگر كلام الهى نيست، بلكه كلام غيرخداست، علاوه بر اين، با حضورى بودن علم به قرآن و القا شدن آن بر قلب پيامبر نيز تنافى دارد، بلكه مىتوان گفت: ممكن است الفاظ و اصواتى همزمان با وحى در درخت يا شىء ديگر به وجود آيند و ـ مثلاً ـ درخت حجابى باشد كه خداوند از وراى آن با پيامبر تكلّم كرده است؛ همانگونه كه قرآن هم به آن اشاره دارد.
مرحوم علّامه طباطبائى در اين زمينه مىگويند: منظور از اينكه خدا با موسى سخن گفت: اين است كه خداوند اتصال و ارتباط خاصى بين مخاطبش و عالم غيب ايجاد كرده، به طورىكه آن حضرت با مشاهده بعضى از آفريدههاى الهى، به معناى مقصود خداوند پى مىبرده، به آن منتقل مىشد، بلكه ممكن است اين پى بردن و انتقال به معنا همزمان باشد يا وجود اصواتى كه خدا آنها را در خارج يا در گوش يا در غير آن ايجاد مىكرده است.(31)
و در جاى ديگر مىگويند: آيه شريفه «فلمّا اتاها نودى من شاطىء الوادى الايمن فى البقعة المباركة من الشجرة» (قصص: 30) بدون شك، دلالت دارد بر اينكه شجره به وجهى مبدأ ندا و تكليم بود، ولى بايد توجه داشت كه اين كلام، كه كلام الهى بود، قايم به شجره نبود، مانند سخنان ما كه قايم به وجود ماست. پس در واقع، درخت حجابى بود كه خداى تعالى از وراى آن با موسى تكلم كرد. البته اين احتجاب الهى نيز چنان بود كه لايق ساحت قدس او بود و «هو على كل شىءٍ محيط.»(32)
و در جاى ديگر، در وجه جمع بين دو آيه شريفه «و ناديناهُ من جانب الطور الايمن و قرّبناه نجيا.» (مريم: 52) كه مضمون آن اين است كه خداى تعالى بدون واسطه با حضرت موسى عليهالسلام تكلّم كرد و آيه شريفه «فلّما اتاها نودى من شاطى الوادى الايمن فى البقعة المباركة من الشجرة» (قصص: 30) مىگويند: «بله، چنين است و لكن ثبوت حجاب يا فرستاده در مقام تكليم منافاتى با تحقق تكليم به وسيله وحى ندارد. بنابراين، وحى هم مانند ساير افعال الهى بدون واسطه نيست و فقط امر داير مدار توجه و التفات مخاطبى است كه كلام را از خدا تلقّى مىكند. پس اگر به آن واسطه و حامل كلام الهى (فرشته) توجه شود و آن واسطه هم بين آن حضرت و خدا حجاب باشد، در اينجا كلام الهى همان رسالت فرشته است كه براى پيامبر آورده است، اما اگر آن حضرت التفاتش فقط به خدا بود، در اين صورت، آن وحى از جانب خدا خواهد بود و صحيح است بگوييم: خدا با او تكلّم كرده است؛ زيرا او توجهى به واسطه نداشت. شاهد بر اين مدعاى ما هم آيه شريفه «فاستمع لما يوحى» است كه در آيات "فلّما اتيها نودى ياموسى انّي انا ربّك فاخلَع نعليك انّكَ بالواد المقدّس طوىً و انا اخترتك فاستمع لما يوحى" (طه: 11ـ13) آمده است.»(33) و همين نداى از جانب كوه طور را «وحى» خوانده است، ولى در جاى ديگر، مىفرمايد: به واسطه حجاب بوده است و مىفرمايد: «فلّما اتيها نودىَ من شاطىء الوادى الايمن فى البقعة المباركة من الشجرة ان يا موسى انّى انا للّهُ ربُّ العالمين.» (قصص: 30) در هر حال، ممكن است همزمان با نزول وحى، صدايى در درخت يا چيز ديگرى به وجود آيد؛ همانگونه كه ممكن است هنگام وحى، صوتى در گوش پيامبر صلىاللهعليهوآله ايجاد شود؛ صوتى همانند صداى زنجير، آهن و...، كه اين صوت هم كلام الهى نخواهد بود. بعضى از روايات اشاره به وجود چنين اصواتى در هنگام نزول وحى دارند؛ مثلاً، در روايتى آمده است: حارث بن هشام از پيامبراكرم صلىاللهعليهوآله سؤال كرد: چگونه وحى بر شما نازل مىشود؟ فرمودند: گاهى همانند صداى زنگ نازل مىشود و اين شديدترين و سختترين موارد نزول وحى است. پس آنگاه باز مىايستد و قطع مىشود و به آنچه فرموده است آگاه مىشوم، و گاهى هم فرشته وحى به صورت مردى برايم متمثّل گشته و با من تكلّم مىكند. پس بر آنچه برايم مىگويد آگاهى مىيابم.(34)
چنانكه ملاحظه مىشود، در اين روايت سخن از آمدن وحى همراه با صداست، ولى ممكن است گفته شود: اين صدا براى ايجاد آمادگى در پيامبر براى تلقّى وحى است؛ همانگونه كه روايت ذيل به طور روشنتر بر اين مسأله دلالت مىكند:
عبدالله بن عمر مىگويد: از پيامبر سؤال كردم: آيا وحى را احساس مىكنيد؟ فرمودند: صداهايى (مانند صداى آهن) مىشنوم، آنگاه پس از آن ساكت مىشوم. پس هيچگاه وحى بر من نازل نشد، مگر اينكه گمان كردم كه قبض روح مىشوم.(35)
روايت مزبور سخت بودن چنين حالتى را مىرساند. در هر حال، «صلصلة الجرس» در اين روايت، كنايه از صوتهاى پى در پى است كه به عنوان مقدّمه نزول وحى تحقق مىيافت تا آن حضرت آماده برقرار كردن چنين ارتباط سخت روحى شوند و بدين دليل، مىفرمايد: «اسكت عند ذلك.»(36)
پس اين صداها خود وحى نيستند، بلكه مىتوانند مقدّماتى براى وحى باشند يا به دليل ثقيل و سخت بودن ارتباط با ماوراى طبيعت، جسم مبارك پيامبر نيز از چنين ارتباطى متأثر مىشده است.
آيا مىتوان به حقيقت كلام الهى پى برد؟ مسلّما از طرق متعارف و همگانى بشرى، يعنى تجربه و تعقّل، نمىتوان به حقيقت آن پى برد، ولى به طريق علم حضورى امكان دارد، اما در اختيار هركسى قرار نمىگيرد؛ زيرا وحى و كلام الهى امرى مجرّد و ماوراى طبيعى است و ما را با ابزار و وسايل مادى ياراى شناخت چنين معرفتى ويژه نخواهد بود؛ چرا كه مخاطب شدن براى چنين تكلّمى و تلبّس به چنان معرفتى صفاى روح، نورانيت دل و لياقتى كامل مىطلبد تا آن اشراقات و انوار ملكوتى بر آن بتابد. آنگاه پرده از جلوى چشمان دل كنار رفته، همه حقايق و معارف بر آن پرتو افكن مىشود.
بدين روى، در روايتى مىخوانيم: «سئل عليهالسلام كيف علمتِ الرُّسلُ انّها رسلٌ؟ قال: كشف عنهم الغطاء»(37) و طبيعى است كه دسترسى به چنين حالاتى براى هيچ كسى ميسور نيست، جز كسى كه بدين مرحله نايل شده باشد.
زراره مىگويد: به امام صادق عليهالسلام عرض كردم: «چگونه پيامبر صلىاللهعليهوآله نترسيدند كه آنچه از جانب خدا برايشان نازل شده از وسوسههاى شيطانى باشد؟ حضرت فرمودند: خداوند هنگامىكه بندهاى را به عنوان فرستاده (خود) اتخاذ فرمايد، بر او آرامش و بردبارى عنايت مىكند، پس آنگاه از جانب خدا (حقايق و معارف حقّه) براى او مىآيند؛ مانند كسى كه آنها را به چشم خود ببيند (به آن يقين پيدا كند.)(38)
حاصل آنكه پديده وحى يك امر روحانى است و در افرادى يافت مىشود كه داراى خصايص روحى والا هستند. اين خصايص در وجود آنها صلاحيت ارتباط با عالم بالا را به وجود مىآورد. از اينرو، مكاشفاتى در باطن، براى آنها رخ مىدهد يا مطالبى به آنها الهام مىشود كه از خارج وجودشان نشأت گرفته است. اين الهامات و مطالب از خارج بر آنها القا مىشود، نه اينكه از داخل ضمير آنان بر ايشان جلوهگر شود؛ چنانكه منكران وحى تصور كردهاند. بنابراين، وحى يك پديده فكرى يا انعكاس حالت درونى نيست كه براى پيامبران رخ داده باشد، بلكه يك القاى روحانى است كه از عالم بالا انجام گرفته است؛ منتها در اين ميان چيزى كه نمىتوانيم آن را درك كنيم اگرچه يك واقعيت بوده و ايمانى استوار بدان داريم، چگونگى برقرارى اين ارتباط روحانى است. ما وقتى تلاش مىكنيم آن را درك كنيم، مىخواهيم با معيارهاى مادى كيفيت اين ارتباط را دريابيم، يا موقعى كه مىخواهيم آن را توصيف كنيم، با الفاظ و كلماتى اين ارتباط را وصف مىكنيم كه براى مفاهيمى وضع شده كه از دايره محسوسات فراتر نرفتهاند.
بنابراين، موضوع همچنان بر ما پنهان مىماند. تعبيرات در اينباره جنبه استعاره و تشبيه داشته يا به مجاز و كنايه مىمانند و هرگز اين تعبيرات حقيقى و واقعنما نيستند. پس گرچه پديده وحى قابل قبول بوده و پايه ايمان را تشكيل مىدهد، ولى قابل وصف و درك حقيقى نيست. در واقع، وحى صرفا يك پديده روحى است كه فقط براى كسانى قابل درك مىباشد كه اهليت و شايستگى آن را دارند.(39)
ملّاصدرا در مورد حقيقت كلام الهى مىگويد: «برترين نوع كلام انسان كامل همانا مكالمه و مخاطبه روحانى او با خداى تعالى به هنگام دريافت معارف الهى و گرفتن علم و حكمت از اوست. بنابراين، سخن گفتن خداوند با انسان كامل همان افاضه حقايق و القاى معارف بر او و شنيدن او با گوش دل است و سخن گفتن او با خداوند همان درخواست و خواهش ذاتى اوست كه در قالب فيض گرفتن از خداوند و استماع كلام عقلىاش به وسيله گوش دل تحقق پيدا مىكند، و هنگامى با كلام حقيقى سخن مىگويد كه روحش بلوغ يافته، از حد عقل بالقوّه به درجه عقل بالفعل نايل آيد.»(40)
1ـ مجدالدين فيروزآبادى، القاموس المحيط، بيروت، داراحياء التراث العربى، 1412، ج 4، ص 579: «الوحى الاشارة والكتابة و المكتوب والرسالة والالهام و الكلام الخفى و كل ما القيته الى غيرك... و وحى وتوحىّ اسرع و شى وحى عجل مسرع....»
احمد بن فارس، معجم مقاييس اللغه، بيروت، الدار الاسلاميه، 1410،ج6،ص 93: «... فالوحى الاشارة و الوحى الكتاب و الرسالةُ و كل ما القيته الى غيرك حتّى علمه فهو وحىٌ كيف كان... و الوحىّ السريع.»
محمد بن على الفيومى، المصباح المنير، قم، دارالهجرة، 1405، ص 651: «... الوحى الاشارة و الرسالة و الكتابة و كل ما القيته الى غيرك ليعلمه.»
2ـ احمد بن فارس، معجم مقاييس اللغة، لبنان، الدارالاسلامية، 1410، ج 6، ص 93: «وحى اصلٌ يدلَّ على القاء علم فى اخفاء او غيره الى غيرك فالوحى الاشارة و الوحى الكتاب و الرسالة و كل ما القيته الى غيرك حتى علمه فهو وحى كيف كان.»
ابن منظور الافريقى، لسان العرب، بيروت، دارالفكر، بىتا، ج 15، ص 380: «الكسائى، وحيت اليه بالكلام احى بهواوحتية اليه وهو ان تكلّمه بكلام تخفيه من غيره.
مجدالدين فيروزآبادى، همان: «الوحى... الكلام الخفى.»
ابن منظور الافريقى، همان: «... ابن برى: وحى اليه و اوحى كلّمه بكلامٍ يخفيه من غيره و وحى اليه و اوحى: اومأ»
ابن منظور الافريقى، همان، ص 381 «... قال ابواسحق: واصل الوحى فى اللغة كلها اعلام فى خفاء و لذلك صارالالهام يسمّى وحيا.»
3ـ محمدحسين طباطبايى، الميزان، قم، انتشارات اسلامى، بىتا، ج 12، ص 292
4ـ محمدبن على الفيومى، همان، ص 539
5ـ احمد بن فارس، همان، ج 5، ص 131
6ـ علامه طباطبائى،همان،ج2،ص 315
7ـ حسن مصطفوى، التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، تهران، وزارت ارشاد، 1368، ج 10، ص 107ـ108
8ـ ابنمنظورالافريقى،همان،ج12،ص 524
9ـ علامه طباطبايى،همان،ج9،ص 155
10ـ براى مطالعه بيشتر، ر.ك: على بن اسماعيل اشعرى، مقالات الاسلامين / احمد شهرستانى، الملل و النحل، بيروت، دارالمعرفه، 1395، ج 1 / ابن قيم الجوزية، الصواعق المرسله.
11ـ براى آگاهى بيشتر از حقيقت صوت و حروف ر.ك: علّامه حلى، نهاية المرام فى علم الكلام، تهران، مؤسسه امام صادق عليهالسلام ، 1419، ج 1، ص 585ـ560
12ـ علّامه حلّى، كشف المراد فى شرح تجريد الاعتقاد، صيدا، 1353، ص 178 / علاءالدين على بن محمد القوشجى، شرح تجريد الاعتقاد، ص 316، بىتا، بىجا / الفاضل مقداد بن عبدالله السيورى الحلّى، ارشاد الطالبين الى نهج المسترشدين، قم، مكتبة آيةالله النجفى، 1405، ص 208 / الشيخ المفيد، المسائل العكبرية، قم، مكتبة آيةالله النجفى، 1405، ص 208 / الشيخ المفيد، اوائل المقالات، قم، المؤترالعالمى لالفية الشيخ المفيد، 1413، ص 38 و 82
13ـ علّامه حلّى، نهج الحق، قم، دارالهجرة، 1407، ص 60ـ59
14ـ عبداالرزاق لاهيجى، شوارق الالهام، بىتا، بى جا، ص 555
15ـ ر.ك: قاضى عبدالجبّار، شرح اصول الخمسه، قاهره، مكتبة وهبة، 1408
16ـ ابراهيم امينى، مقالات فارسى، شماره59، كنگره جهانى هزاره شيخ مفيد،1372،ص 19
17ـ ابن حجر العسقلانى، فتح البارى؛ بشرح صحيح البخارى، قاهره، دارالديان للتراث، 1407، ج 1، ص 26
18ـ محمدباقرالمجلسى، بحارالانوار، تهران، دارالكتب الاسلاميه، بىتا، ج 18، ص 263
19ـ سعدالدين التفتازانى، جامع المقاصد، منشورات الشريف الرضى، 1409، ج 4، ص 144 / احمد شهرستانى، پيشين، ج 1، ص 95 / علاءالدين على بن محمد القوشجى، همان / الفاضل مقداد بن عبدالله السيّورى الحلّى، همان، ص 211 / علّامه حلّى، همان/ فخرالدينرازى، البراهين در علم كلام، تهران، دانشگاه تهران، 1341، ص 150ـ152
20ـ سعدالدينتفتازانى،همان،ج4،ص144
21ـ احمد شهرستانى، همان
22ـ قاضى عبدالرحمن لاهيجى، شرح مواقف، منشورات شريف رضى، 1325، ج 8، ص 93ـ94
23ـ نهجالبلاغه، ترجمه محمد دشتى، خطبه 186
24ـ محمدباقرمجلسى،پيشين،ج4،ص150
25ـ همان، ج 92، ص 118
26ـ علّامه حلّى، نهج الحق، همان
27ـ ابراهيم امينى، پيشين، ص 21
28ـ قاضى عبدالجبار، همان، ص 532
29ـ محمدحسين طباطبايى، همان، ج 2، ص 214ـ315
30ـ محمدباقرمجلسى،پيشين،ج4،ص152
31و32و33ـ محمدحسين طباطبايى، همان، ج 8، ص 244ـ245/ همان، ج 16، ص 32/ همان، ج 14، ص 138ـ 139
34ـ ابن سعد، الطبقات الكبرى، داربيروت، 1405، ج 1، ص 198 / ابن حجر العسقلانى، القاهره، دارالديان للتراث، 1407، ج 1، ص 25
35ـ جلالالدينعبدالرحمنالسيوطى، الاتقان، منشورات شريف رازى، ج 1، ص160
36ـ محمدهادى معرفت، التمهيد، چ دوم، قم، مؤسسةالنشرالاسلامى، 1416، ج 1، ص 67
37ـ محمدباقرمجلسى،پيشين،ج11،ص56
38ـ ابن نصر محمد بن مسعود عيّاشى، تفسير العياشى، تهران، المكتبة العلمية الاسلاميّه، ج 2، ص 201 / سيدهاشم بحرانى، تفسير البرهان، قم، مؤسسه اسماعيليان، ج 2، ص 276 / محمدباقر المجلسى، پيشين، ج 18، ص 262
39ـ محمدهادى معرفت، علوم قرآنى، مؤسسه انتشاراتى التمهيد، 1378، ص 29
40ـ صدرالمتألّهين، مفاتيح الغيب، مؤسسه التاريخ العربى، ج 1، ص 95